یک صندلی کنار رویاهایم بنشینی یا بروی

یک صندلی کنار رویاهایم از ان تو ٫ بنشینی یا بروی

یک صندلی کنار رویاهایم بنشینی یا بروی

یک صندلی کنار رویاهایم از ان تو ٫ بنشینی یا بروی

فاجعه ناباورانه بود

در ان هنگام که با چوب

نابرابری کوفتندمان

تنفس میسر نبود

در انزمان که تمامی

خلاء نصیبمان شد از تمامیت هوا                                           

نظاره ای نمایان میسر نبود

در ان زمان که

طلیعه نور در اغوش غروب جان داد

مضطربانه در سکوت

تمام چشم اندازمان شکست غرور نور بود

جوانه ای میسر نبود

در ان زمان که

بهارمان سست عنصر و بی مایه

در جاودانگی غربت و پاییز رنگ باخت

تحمل از کجا تا کجا میسر است؟

از بودنمان در مرز گداختگی روی خط ایام

تا نبودنمان؟ تا کجا ؟ تا عدم؟

و باز هم این میسر نیست هرگز

بو . نبودمان از چه روست؟

دارو ندارمان بهر چیست؟

ما که تنها چون عنکبوتی به دور خود تار تنیده ایم

و ایا این تنیدنمان از برای چیست؟

که بی کوله بار و عریان امدیم و همچنان است رفتنمان

نظرات 7 + ارسال نظر
سیاوش سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 01:22 ب.ظ

نادیا خانم ٬سلام !

این شعر تازه هم ٬زیباست و وسوسه کننده ! دردی ست که به فرمان قانونی نانوشته به اشتراک تحمل می کنیم !
دردی کهنه هم جوار ملال پوسیده ی دوزخی٬ که در اون سال هاست آغشته ایم و توان ترحم انگیز تحمل و شکیبایی !
بیش از این ٬و از این بیش تر ٬چی می تونه باشه ؟
..............
زیبا می نویسید ٬من اغلب حس می کنم شما باید در زمانی زندگی کرده باشید که من نبودم ... جسماً ! اما روحاً چرا بودم و هستم .
طعم نوشته تون هم به من آرامشی خاص می ده به این خاطر که می بینم هنوز کسی (یا کسانی ) هستند که فراموش نکردند ... فراموش نخواهند کرد !!! این فراموشی مضاعف که همه به نحوی در اون سهیم هستیم !
اما چاره چیه اگه شعر رسالت اش بیدار نگاه داشتن ِ ‌٬باید درست و دقیق از مرز هاش نگاه بانی بشه ... و الا اگه کسی که شهر یار ِ شهریه بدون شناخت مسولیت از کاری که بر اون
مسئول ٬کاری به عبث انجام خواهد داد . شهریار به ناچار با چپاول گر و غارت کننده ی شهر هم دست می شه ٬ بی که بخواهد
درست نگاه داشتن زبانی که با اون می نویسیم ٬یک مسولیت ... باید حریم اش رو شناخت . حتی در غربت ...و حتی در جایی که نگاشتن به این زبان یک کار عجیب و بلکه تمسخر آمیز (نزد دیگران )!
....................................
من رو عفو کنید بابت صراحت ام !
به امید دیدار .
سیاوش - آ
هشتم آذر ماه هشتاد و چهار


سیاوش سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 01:31 ب.ظ

نادیا خانم ٬سلام !

این شعر تازه هم ٬زیباست و وسوسه کننده ! دردی ست که به فرمان قانونی نانوشته به اشتراک تحمل می کنیم !
دردی کهنه هم جوار ملال پوسیده ی دوزخی٬ که در اون سال هاست آغشته ایم و توان ترحم انگیز تحمل و شکیبایی !
بیش از این ٬و از این بیش تر ٬چی می تونه باشه ؟
..............
زیبا می نویسید ٬من اغلب حس می کنم شما باید در زمانی زندگی کرده باشید که من نبودم ... جسماً ! اما روحاً چرا بودم و هستم .
طعم نوشته تون هم به من آرامشی خاص می ده به این خاطر که می بینم هنوز کسی (یا کسانی ) هستند که فراموش نکردند ... فراموش نخواهند کرد !!! این فراموشی مضاعف که همه به نحوی در اون سهیم هستیم !
اما چاره چیه اگه شعر رسالت اش بیدار نگاه داشتن ِ ‌٬باید درست و دقیق از مرز هاش نگاه بانی بشه ... و الا اگه کسی که شهر یار ِ شهریه بدون شناخت مسولیت از کاری که بر اون
مسئول ٬کاری به عبث انجام خواهد داد . شهریار به ناچار با چپاول گر و غارت کننده ی شهر هم دست می شه ٬ بی که بخواهد
درست نگاه داشتن زبانی که با اون می نویسیم ٬یک مسولیت ... باید حریم اش رو شناخت . حتی در غربت ...و حتی در جایی که نگاشتن به این زبان یک کار عجیب و بلکه تمسخر آمیز (نزد دیگران )!
....................................
من رو عفو کنید بابت صراحت ام !
به امید دیدار .
سیاوش - آ
هشتم آذر ماه هشتاد و چهار

سارا سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 02:06 ب.ظ http://gheseyeheshgh.persianblog.com

سلام فاطی جونم... خوبی... مرسی به کلبه من امدین خیلی خوشحال شدم گلم... نوشته هات رو نمی دونم چرا نمی تونم بخونم..... من آپ کردم دوباره خوشحال می شم یه سر بیای... فعلا حق یارت گلم... منتظرتم بووووووووس

ارش شهابی سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 02:44 ب.ظ

جان خسته ی من در بند است

صبح و سپیده و صدا را؛

سلام می گویم.

با یاری چشم های تو.

تا زندگی را چندی نفس بکشم؛

از چشم های تو؛

- که نگاهش

راز هستی است.-

کمک می گیرم.

احساس می کنم؛

که جان پاکم:

- آزاد است.

بچه مخفی چهارشنبه 9 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 03:02 ق.ظ

من که گفتم! بلد نیستم! دهه!

سایه یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 04:09 ق.ظ http://saieha

سلام خانوم.دست مریزاد.هوای روحم تازه شد.در این نیمه شب تنهایی لذت بردم از نوشته هاتون.خوش به حالتون که میتونین شبی نیمه شبی به درد یک آواره یا تنها مرحم باشین با نوشته هاتون.من هم گاهی چیزکی مینویسم نه از جنس حرفهای شما.خوشهال میشم قابل بدونین و سری هم به من و هزیان های شبانه ام بزنین.ارادتمند:سایه

دختری که هیچ کس و جز تو نداره شنبه 19 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 04:14 ب.ظ http://banooyemahblogsky.com

سلام
مسافری هستم به مقصد بهشت َ در این سفر به دنبال هم راهی میگردم که همسفر م باشد . همسفری متفاوت از دیگران با تفکر بالا و اهل علم و دانش با کوله باری از معرفت که همراهی ام کند شاید در این سرزمین یافتم
موفق باشی ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد