ای زندگی!.!.!.. چه گستاخانه وجودت را بر آدمی تحمیل می کنی....و او چه برده وار این پیام تحمیل را به گوش جان می شنود...بی آنکه بداند وجودت را با نام تقدیر در رگهای هستیش می ریزی...کامش را از خویش لبریز میکنی..جانش می دهی اما تشنه اش نگاه میداری:تشنهء خود......
عروسک توست....چه اندازه بازی کردن را دوست داری و او چه سان قابلیت عروسک بودن دارد......
زیباییهایت را به رخش میکشی......رنگهایت را در برابرش به نمایش میگذاری....کامش را از ناکامی لبریز می کنی....تلخی هایت را در وجودش تلنبار خواهی کرد....
پای کوبی خواهی کرد.....
اکنون با لبخند فیلسوفانه ات او را به سوی پایان خواهی کشاند.....خواهی خندید....
دیگر بس است...دیگر او را نخواهی خواست.....از بازیش سیر شده ای ..باید برود!!!!!
بی آنکه لذت هایت را در وجودش به ودیعه گذاشته باشی....باید برود!!!!
تقدیر است....
تمام می شود.....
بازیچه ای دگر....
قسمت...
آغاز...
رنگی دگر....
حسرت....
ماتم....
شکست....
مرگ
و
دیگر هیچ.........
...........................................................................
کــوچـــه | |
بی تو، مهتابشبی، باز از آن کوچه گذشتم، همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم، شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق دیوانه که بودم. در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید باغ صد خاطره خندید، عطر صد خاطره پیچید: یادم آم که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم. تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت. من همه، محو تماشای نگاهت. آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشة ماه فروریخته در آب شاخهها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ یادم آید، تو به من گفتی: - ” از این عشق حذر کن! لحظهای چند بر این آب نظر کن، آب، آیینة عشق گذران است، تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است، باش فردا، که دلت با دگران است! تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن! با تو گفتم:” حذر از عشق!؟ - ندانم سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم، نتوانم! روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد، چون کبوتر، لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...“ باز گفتم که : ” تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم، نتوانم! “ اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب، نالة تلخی زد و بگریخت ... اشک در چشم تو لرزید، ماه بر عشق تو خندید! یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه کشیدم. نگسستم، نرمیدم. رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم، نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم، نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ... بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم! |