من چیستم؟
لبخند پر ملامت پاییزی غروب در جستجوی شب
که یک شبنم فتاده به چنگ شب حیات ، گمنام و بی نشان
در آرزوی سر زدن آفتاب مرگ
ای زندگی!.!.!.. چه گستاخانه وجودت را بر آدمی تحمیل می کنی....و او چه برده وار این پیام تحمیل را به گوش جان می شنود...بی آنکه بداند وجودت را با نام تقدیر در رگهای هستیش می ریزی...کامش را از خویش لبریز میکنی..جانش می دهی اما تشنه اش نگاه میداری:تشنهء خود......
عروسک توست....چه اندازه بازی کردن را دوست داری و او چه سان قابلیت عروسک بودن دارد......
زیباییهایت را به رخش میکشی......رنگهایت را در برابرش به نمایش میگذاری....کامش را از ناکامی لبریز می کنی....تلخی هایت را در وجودش تلنبار خواهی کرد....
پای کوبی خواهی کرد.....
اکنون با لبخند فیلسوفانه ات او را به سوی پایان خواهی کشاند.....خواهی خندید....
دیگر بس است...دیگر او را نخواهی خواست.....از بازیش سیر شده ای ..باید برود!!!!!
بی آنکه لذت هایت را در وجودش به ودیعه گذاشته باشی....باید برود!!!!
تقدیر است....
تمام می شود.....
بازیچه ای دگر....
قسمت...
آغاز...
رنگی دگر....
حسرت....
ماتم....
شکست....
مرگ
و
دیگر هیچ.........
...........................................................................